:بهتر است هر كس در مورد خودش اين سوال را بكند كه
.چرا وقتي يك كسي در كنار ما است ما گناه نمي كنيم ولي در خفا از هر كاري و هر وسيله براي گناه است استفاده مي كنيم
.هر كس اين سوال را در مورد خود بكند
بسم الله الرحمن الرحيم
فان مع العسر يسراً، ان مع العسر يسرا
پروردگارا تو خود گواهي بر من چه ميگذرد.
تو خود اين معرفت را به من عنايت كردي كه آسانيهاي بعد از سختيها را در ظرف دورة فاني زندگي خود در دنيا نپندارم، بلكه براي رسيدن به موهبت بزرگ تو كه همانا «آرامش در سكينت قلبي» است، اين گونه تصور كنم كه دنياي فاني حادثه و ماجرايي است سخت و طاقتفرسا و ما انسانهاي ناتوان بايستي مهياي گذشتن و عبور كردن از اين ورطة هولناك باشيم.
اينكه گاهي اوقات به صورت مقطعي پس از سختي، آساني ظاهر ميگردد، از يك طرف آزمايشي است كه خداوند از ما ميكند تا معلوم گردد مدعيان دين و آيين خدا چه كساناند. (... و لما يعلم الله الذين جاهدوا...) و از طرفي، لطف و مرحمت خداست بر اينكه در حركت در راهش نبريم...)
از دلنوشتههاي امير شهيد صياد شيرازي
خدايا تو خود شاهد و ناظري، بودي كه من مدتها انتظار چنين روزي را ميكشيدم كه شهد گواراي شهادت نصيبم گردد؛ چرا كه تو خود آن را فوز عظيم دانستهاي. خدايا چه روزها و چه شبها كه مستانه از تو درخواست ميكردم كه قطرهاي از اقيانوس بيكران و بيمنتهاي رحمت خود را شامل حالم كرده و مرا به مقام والا و گرانبهاي شهادت واصل گرداني خدايا عاشق در برابر معشوق آن حد عشق ميورزد تا كه بميرد من هم آنقدر عاشق تو هستم كه ميخواهم در راه تو تكهتكه شوم.
شهيد رحيم رضايي گرجاني
هر كس ميخواهد ما را بشناسد داستان كربلا را بخواند...
خون حسين(ع) و اصحابش كهكشاني است كه بر آسمان دنيا، راه قبله را مينماياند... اگر نبود خون حسين، جوشيدن سرد ميشد و ديگر در آفاق جاودانه شب، نشاني از نور باقي نميماند... حسين سرچشمه خورشيد است... و بدان كه سينه تو نيز آسمان لايتناهي است با قلبي كه در آن خورشيد ميجوشد، و گوش كن كه چه خوش ترنْمي دارد در تپيدن: «حسين، حسين، حسين...» آن شراب طهور كه شنيدهاي بهشتيان را ميخورانند، ميكدهاش كربلاست و خراباتيانش اين مستاناند، كه اين چنين بيسر و دست و پا افتادهاند... آن شراب طهور را كه شنيدهاي تنها به تشنگان راز مينوشانند. ساقياش حسين است: حسين از دست يار مينوشد و ما از دست حسين. عالم همه در طواف عشق است و دايرهدار اين طواف، حسين است: اينجا در كربلا، در سرچشمه جاذبهاي كه عالم را بر محور عشق نظام داده است. شيطان اكنون درگير و دار آخرين نبرد خويش با سپاه عشق است و امروز در كربلاست كه شمشير شيطان از خون شكست ميخورد: از خون عاشق، خون شهيد.
ما همه افقهاي معنوي انسانيت را در شهدا تجربه كردهايم. ما ايثار را ديديم كه چگونه تمثّل مييابد، عشق را هم، اميد را هم شجاعت را هم و... همه آنچه را كه ديگران جز در مقام لفظ نشنيدهاند، ما به چشم ديديم... آنچه را كه عرفاي دلسوخته حتي بر سر دار نيافتند، ما در شبهاي عمليات آزموديم. ما عرش را ديديم، پندار ما اين است كه ما ماندهايم و شهدا رفتهاند، اما حقيقت آن است كه زمان ما را با خود برده است و شهدا ماندهاند... تو بگو كيست كه زندهتر است. شهيد سيد عبدالرضا موسوي يا من و تو؟ كيست كه زندهتر است؟ تو بگو كه آيا اين تصاوير واقعيترند يا روزهايي كه من و تو واماندگان از قافله عشق يكي پس از ديگري ميگذرانيم؟
زندگي زيباست، اما شهادت از آن زيباتر است. سلامت تن زيباست، اما پرندة عشق تن را قفسي ميبيند كه در باغ نهاده باشند... راز خون را جز شهدا در نمييابند. گردش خون در رگهاي زندگي شيرين است، اما ريختن آن در پاي محبوب، شيرينتر است و نگو شيرينتر، بگو بسيار شيرينتر است. راز خون در آنجاست كه همه حيات به خون وابسته است.
شهادت جانماية انقلاب اسلامي است و قوام و حيات نهضت ما در خون شهيد است. رمز آنكه سيدالشهدا(ع) را خون خدا ميخوانند، در همين جاست...
اينها فرزندان قرن پانزدهم هجري قمري هستند؛ هم آنان كه كرة زمين قرنهاست انتظار آنان را ميكشد تا بر خاك مبتلاي اين سياره قدم گذارند و عصر ظلمت و بيخبري جاهليت ثاني را به پايان برسانند.
عصر بعثت ديگرباره انسان آغاز شده است و اينان، اين رزمندگان، مناديان انسان تازهاي هستند كه متولد خواهد شد: انساني كه خداوند توبهاش را پذيرفته و بار ديگر او را برگزيده است... بگذار آمريكا با مانورهاي «ستاره دريايي» و «جنگ ستارهها» خوش باشد؛ دريا، دل مطمئن اين بچههاست و ستارهها نور از ايمان اين بچه مسجديها ميگيرند.
صحراي كربلا به وسعت تاريخ است و كار به يك «ياليتني كنت معكم» ختم نميشود. اگر مرد ميدان صداقتي، نيك در خويش بنگر كه تو را نيز با مرگ انسي اينگونه است يا خير!... آنان را كه از مرگ ميترسند از كربلا ميرانند... و مگر نه آنكه گردنها را باريك آفريدهاند تا در مقتل كربلاي عشق آسانتر بريده شوند؟ و مگر نه آنكه از پسر آدم عهدي ازلي ستاندهاند كه حسين را از سر خويش بيشتر دوست داشته باشند؟
هر كس ميخواهد ما را بشناسد داستان كربلا را بخواند. اگر چه خواندن داستان را سودي نيست، اگر دل كربلايي نباشد. از باب استعاره نيست اگر عاشورا را قلب تاريخ گفتهاند. زمان هر سال در محرم تجديد ميشود و حيات انسان هر بار در سيدالشهدا(ع) حُب حسين(ع) سرّالاسرار شهداست.
فاين تذهبون؟ اگر صراط مستقيم ميجويي بيا، از اين مستقيمتر راهي وجود ندارد: حُبّ حسين(ع). آري كربلا از زمان و مكان بيرون است و اگر تو ميخواهي كه به كربلا برسي، بايد از خود و بستگيهايت از سنگينيها و ماندنها گذر كني... از عاشوراي سال 61 هجري قمري، ديگر زمان از عاشورا نگذشته است و همة روزها عاشوراست. زمان بر امتحان من و تو ميگردد تا ببيند كه چون صداي هَل مِن ناصرِ امام عشق برخيزد، چه ميكنيم؟... شريان قيام ما نيز به قلب عاشورا ميرسد و اين چنين ما هرگز از جنگ خسته نخواهيم شد... آماده باشيد كه وقت رفتن است. هر شهيد كربلايي دارد... و كربلا را تو مپندار كه شهري است ميان شهرها و نامي است در ميان نامها، نه! كربلا حرم حق است و هيچ كس را جز ياران امام حسين(ع) راهي به سوي حقيقتي نيست... هر شهيد كربلايي دارد... و براي ما كربلا پيش از آنكه يك شهر باشد يك افق است. يك منظر معنوي است كه آن را به تعداد شهدايمان فتح كردهايم، نه يك بار، نه دوبار، به تعداد شهدايمان... هر شهيد كربلايي دارد كه خاك آن كربلا تشنة خون اوست و زمان، انتظار ميكشد تا پاي آن شهيد بدان كربلا رسد و آنگاه... خون شهيد جاذبة خاك را خواهد شكست و ظلمت را خواهد دريد و معبري از نور خواهد گشود و روحش را به آن سفري خواهد برد كه براي پيمودن آن هيچ راهي جز شهادت وجود ندارد... سر مبارك امام عشق بر بالاي ني، رمزي است بين خدا و عشاق... يعني اين است بهاي ديدار... .
شهيد سيد مرتضي آويني
متولد مياندوآب بود. فارغ التحصيل رشتة مهندسي مكانيك. شهردار اروميه و اين آخريها شده بود فرمانده لشكر 31 عاشورا. معروف شده بود. ديگر كسي نبود كه مهدي باكري را نشناسد.
□
مرتب ميرفت به محلههاي پايين شهر، مثل عليآباد و حسينآباد و كوچههاي خاكي و گلي آن را آسفالت ميكرد. مينشست با كارگرها چاي ميخورد، غذا ميخورد، حرف ميزد، شوخي ميكرد، تا كارها سريعتر و با رغبتتر انجام شود. اصلاً هم بلد نبود رياست كند. اما اداره كردن چرا. نه منشي داشت و نه اجازه ميداد نفسش بلندپروازي كند. در اتاقش هم هميشه باز بود.
□
فكر كردم از خودمان است. يكي بهش گفت: «آره. اون بيل رو بردار بيار از اينجا مشغول شو!» رفت بيل را برداشت و شروع كرد به كار. دو سه نفر آمدند. گفتند: «آقاي شهردار! شما چرا؟» گفت: «من و اونها نداره. كار نبايد زمين بمونه.» بيل ميزد عينهو كارگرها. عريق ميريخت عينهو كارگرها!
□
برادرم هردومان را خوب ميشناخت. آمد به من گفت: «زندگي كردن با مهدي خيلي سختهها، صفيه.» گفتم: «ميدونم.» گفت: «مطمئني پشيمان نميشوي؟» با اطمينان كامل گفتم: «بله.» شايد فكر مهريه هم از همينجا توي ذهنم شكل گرفت كه بايد ساده باشد. آن قدر ساده كه هيچ كس نتواند فكرش را بكند. مهدي هم به همين فكر ميكرد. وقتي گفت: «يك جلد كلامالله و يك قبضه كلت» شادي در چشمهاي هردومان و در سكوتي كه پيش آمد، موج زد.
□
رفتم گفتم: «ممكن است حميد جا بمونه، بذار برن بيارنش!» گفت: «حميد ديگه شهيد شده، بايد بمونه. اون جواني بايد برگرده كه زخمي شده و ميتونه زنده بمونه، هر موقع شهداي ديگه رو آورديد عقب، اون وقت حميد رو هم بياريد!» دستوره، دستور، رياست بلد نبود، اما اداره ميكرد.
□
دست آخر متوسل شدند به احمد كاظمي كه رابطهاش با مهدي نزديكتر بود. من وسط بودم و پيامها را ميشنيدم. احمد گفت: «مهدي كجايي؟» مهدي گفت: «اگر بدوني، اگر بدوني كجا نشستم و پيش كيها نشستم.» احمد گفت: «پاشو بيا مهدي!» مهدي ميگفت: «اگر بدوني دارم چه چيزها ميبينم.» احمد گفت: «ميدونم، ميدونم. ولي دليل نميشه كه بلند نشي بيايي.» مهدي گفت: «اگر اين چيزها را كه من ميبينم تو هم ميديدي، يه لحظه اونجا نميموندي.» احمد گفت: «يعني نميخواهي بلند...» مهدي ميگفت: «احمد! پاشو بيا! بيا اينجا تا هميشه با هم باشيم.» احمد گفت: «فعلاً خداحافظ.» شايد ربع ساعت بيشتر طول نكشيد كه ديدم احمد كاظمي آمد، از همانجايي كه اسكله بود. رفتم گفتم: «كجا؟» گفت: «ميخوام برم پيش مهدي.» گفتم: «از اينجا نه! بيا از اينور با هم بريم!» گفت: «مگه جاي ديگه هم اسكله هست؟» گفتم: «بيا حالا! ...» كشيدم بُردمش يك جاي امن نشاندمش. گفت: «چي شده، مطمئني؟ چرا نميذاري برم پيش مهدي؟» سعي كردم خودم را كنترل كنم. به كيسهاي نگاه كردم و گفتم: «ديگه لازم نيست.» احمد همانجا زانو زد و بغضش تركيد.
□
25 بهمن 63 بود. هورالعظيم، كنار دجله... . يادش به خير، تكيه كلامش بود: الله بندهسي؛ بنده خدا...!
باهمة لحن خوشآواييام
دربهدر كوچة تنهاييام
اي دو سه تا كوچه زما دورتر
نغمة تو از همه پرشورتر
كاش كه اين فاصله را كم كني
محنت اين قافله را كم كني
كاش كه همساية ما ميشدي
ماية آساية ما ميشدي
هر كه به ديدار تو نائل شود
يكشبه حلّال مسائل شود
دوش مرا حال خوشي دست داد
سينة ما را عطشي دست داد
نام تو بردم، لبم آتش گرفت
شعله به دامان سياوش گرفت
نام تو آرامش جان من است
نامة تو خطّ امان من است
اي نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمتزده يك شب بتاب
پرده برانداز ز چشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
اي نفست يار و مددكار ما
كي و كجا وعدة ديدار ما
زندهياد محمدرضا آغاسي
چه روزها كه يك به يك غروب شد، نيامدي
چه اشكـها كه در گلـو رسوب شد، نيامدي
خليل آتشين سخن، تبر به دوش بتشكن
خداي ما دوباره سنگ و چوب شد، نيامدي
براي ما كه خستهايم و دلشكستهايم نه
ولي بـراي عـدهاي چـه خـوب شد نيامدي
تمـام طـول هـفتـه را در انـتـظار جـمـعـهايم
دوبـاره صـبــح، ظـهــر، نه، غــروب شد، نيامدي
مهدي جهاندار
اي ناگهان تر از همه اتفاق ها
پايان خوب قصه تلخ فراق ها
يكجا ز شوق آمدنت باز مي شوند
درهاي نيمه باز تمام اتاق ها
يك لحظه بي حمايت تو اي ستون عشق
سر باز مي كنند ترك ها به طاق ها
بي دستگيري ات به كجا راه مي برم
دراين مسير پر شده از باتلاق ها
بازآ بهار من كه به نوبت نشسته اند
در انتظار مرگ درختان اجاق ها
اي وارث شكوه اساطير جلوه كن
تا كم شود ابهت پر طمطراقها
مهدي عابدي
باد زبان نفهم غضبآلود
با بيد سر به زير چه خواهد كرد
آن روزها رديف صنوبرها
در گيجگاه جاده اميدي بود
فردا كه رد هيچ درختي نيست
گمگشته مسير چه خواهد كرد
فانوسهاي سرخ تركخورده
در باغ مه گرفته تماشايي است
با اين چراغهاي انارينه
باغ بهانهگير چه خواهد كرد
اين تكه سنگ از همه جا مانده
بيهوده در مدار نميچرخد
گيرم هزار سال ديگر اما
با روز ناگزير چه خواهد كرد
اين جمعه هم دعاي سماتم را
در غربت نبود تو ميخوانم
تو نيستي و شاعر دردآلود
با اين غم خطير چه خواهد كرد
خديجه رحيمي
كمربندهاتان را ببنديد!
ما هدفمان پياده كردن اهداف بينالملل اسلامي در جهان فقر و گرسنگي است. ما ميگوييم تا شرك و كفر هست، مبارزه هست و تا مبارزه هست، ما هستيم. ما بر سر شهر و مملكت با كسي دعوا نداريم. ما تصميم داريم پرچم «لا اله الاالله» را بر قلل رفيع كرامت و بزرگواري به اهتزاز درآوريم. پس اي فرزندان ارتشي و سپاهي و بسيجيام! و اي نيروهاي مردمي! هرگز از دست دادن موضعي را با تأثر و گرفتن مكاني را. با غرور و شادي بيان نكنيد كه اينها در برابر هدف شما به قدري ناچيزند كه تمامي دنيا در مقايسه با آخرت.
پدران و مادران و همسران و خويشاوندان شهدا، اسرا، مفقودين و معلولين ما توجه داشته باشند كه هيچ چيزي از آنچه فرزندان آنان به دست آوردهاند كم نشده است. فرزندان شما در كنار پيامبر اكرم(ص) و ائمه اطهارند. پيروزي و شكست بر آنان فرقي ندارد. امروز، روز هدايت نسلهاي آينده است. كمربندهاتان را ببنديد كه هيچ چيز تغيير نكرده است.
امروز، روزي است كه خدا اينگونه خواسته است و ديروز خدا آنگونه خواسته بود و فردا انشاءالله روز پيروزي جنود حق خواهد بود. ولي خواست خدا هر چه هست، ما در مقابل آن خاضعايم و ما تابع امر خداييم و به همين دليل طالب شهادتيم و تنها به همين دليل است كه زير بار ذلت و بندگي غير خدا نميرويم.
عدهاي هنوز منتظرند
وقتى جنگ تحميلى شروع شد، مردمِ ما مشغول كارهايشان بودند. تا احساس تهديد شد، جوان از دانشگاه، از بازار، از كارخانه، از روستا، از شهر، از داخلِ زندگيهاى راحت، بيرون آمد و به استقبال خطر رفت، براى دفاع از هويت خود؛ «فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر»؛ عدهاى شهيد شدند، عدهاى جانباز شدند، اكثريت عظيمى هم هنوز هستند ـ توى صحنهاند ـ و روزبهروز بيشتر مىشوند.
من گفتهام، تأكيد مىكنم بر اين معنا و با يقين اين را عرض مىكنم كه: جوانِ امروز ـ جوانِ نسل سوم ـ در آمادگى خود و شجاعت خود و غيرت خود براى دفاع از هويت دينى و انقلابى خود، از جوانِ نسل اول ـ كه در دورة جنگ تحميلى و دفاع مقدس حضور داشت ـ هيچ كمتر نيست، شايد هم جلوتر است. اين است حقيقت آن انقلابى كه جوشيدة از ايمانهاى مردم و اعتقاد مردم و خواست حقيقى مردم است.
مقام معظم رهبري، 29/11/1385
«بسم الله الرحمن الرحيم»
اهل آخرت:
متن عربي :«قال الله تعالي:
يا احمد (صلي الله عليه و آله ) إنّ اهل الاخرة رقيقة و جوهُهم، كثير حياوءهم، قليل حُمقُهم ،كثيرُ نفعُهم، قليل مكرُهم،الناس منهم في راحةٍ و انفسُهم منهم في تعَب،كلامُهم موزون ،مُحاسبون لانفسِهم يتَّعبون لها،تنام اعينُهم و لا تنام قلوبُهم،اعينهم باكية و قلوبُهم ذاكرة . اذا كُتب الناس من الغافلين ،كُتبوا من الذّاكرين،في اوّل النعمة يحمدون و في آخِرها يشكرون ، دُعاوءهم عند الله مرفوع و كلامهم مسموع ،تفرح الملائكة بهم ،يدور دعاوءهم تحت الحُجب ،يحّب الرّبُّ أن يسمع كلامهم كما تحبُّ الوالدة ولدها . و لا يشتغلون عنه طرفة عين و لايريدون كثرة الطعام و لا كثرة اللباس ،الناس عندهم موتي و الله عندهم حيٌّ كريمٌ لا يموت، يدعو المدبرين كرما و يزيد المقبلين تَلَطُّفاً ،قد صارت الدنيا و الاخرة عندهم واحدة»(بحار لانوار/ج۶/ص٢۴) به نقل از كتاب عرفان حقيقي /دكتر عليرضا فقيهي
ترجمه: « خداوند متعال گفت:
اي احمد (صلي الله عليه و آله)! سيماي اهل آخرت نرم و مهربان است،حيايشان زياد، حماقتشان كم، نفعشان زياد، غل و غشّ آنان كم است . مردمان از آنان در آسايش اند اما بدن هاي آنان از جانب خودشان در رنج است، سخنانشان سنجيده و مدام در حال حساب رسي و تاديب نفس خويش مي باشند، اگر چشمانشان خواب باشد ، قلوبشان بيدار است . در هنگامي كه مردمان جزو غافلين نوشته مي شوند اينان جزو ذاكرين نوشته مي شوند، در آغاز هر نعمت حمد گويان و در آخر آن در زمره ي شاكرانند، همواره خداوند را مي خوانند و همواره سخنشان مورد پذيرش است، ملائكه الهي با آنان شاد و خرّمند، دعاي ايشان تحت حجابي ملكوتي در حال گردش مي باشد و همانگونه كه مادري مشتاق شنيدن صداي فرزندش است، خداوند متعال نيز مناجات ايشان را دوست مي دارد و آنان نيز به اندازه چشم بر هم زدني از خداوند متعال غافل نيستند، آنان خواهان زيادي كلام و لباس و طعام نيستند، مردم در نزد ايشان مثل مردگان اند در حالي كه خداوند متعال در نزد ايشان زنده اي جاويدان و بخشنده اي مهربان است، از روي كرامت،دوري كنندگان از خويش را فرا مي خوانند و از روي مهرباني به اقبال كنندگانشان مرحمت دو چندان اهدا مي كنند،در حالي كه دنيا و آخرت نزد ايشان يكسان است.
اهل دنيا:
متن عربي:« قال الله تعالي :
يا احمد (صلي الله عليه و آله)،أبغض الدنيا و اهلها و أحِبَّ الاخرة و اهلها. قال : يا ربّ و من اهل دنيا و اهل الاخرة؟ قال [الله تعالي]: اهل الدنيا من كثُر اكله و ضحكه و نوم و غضبه ، قليل الرضي ، لا يعتذر إلي من أساء اليه و لا يقبل مَن اعتذر اليه ، كسلان عند الطاعة ،شجاع عند المعصية ،امله بعيد و اجله قريب ، لا يحاسب نفسه ،قليل المنفعة كثير الكلام، قليل الخوف كثير الفرح عند الطعام، و إن اهل الدنيا لايشكرون عند الرخاء و لا يصبرون عند البلاء ، كثير الناس عندهم قليل،يحمدون انفسهم بما لا يفعلون و يدعون الناس ما ليس لهم و يذكرون مساوي الناس» ( جواهر السّنيه/ص٣٣٨-ارشاد/ح ٣٣٩) به نقل از كناب عرفان حقيقي / دكتر عليرضافقيهي
ترجمه:« خداوند متعال گفت:
اي احمد (صلي الله عليه و اله)، دنيا و اهل آن را دشمن شمار اخرت و اهل آن را دوست بدار ،پيامبر صلي الله عليه و آله سوال كردند: پروردگارا ... اهل دنيا و آخرت را توصيف فرما. خداوند فرمود: اما اهل دنيا كسي است كه خوراك ،خنده،خواب و غضبش زياد باشد،در حالي كه رضايتمندي اش كم است،و از كسي كه در حق او بدي نموده است عذر خواهي نمي كند و عذر خواهي بدي كننده به خودش را نيز نمي پذيرد، هنگام اطاعت و انجام واجبات كسل است و هنگام معصيت شجاع ،در عين اينكه اجلش نزديك است آرزوهايش طولاني است، از نفس خويش حسابرسي نمي كند. گفته هايش بسيار و منفعتش كم است،خداترسي اش ناچيز و شادي اش به هنگام تناول غذاست، قطعا اهل دنيا در هنگام آسايش سپاسگذار نيست و به هنگام بلا صبر نمي كند،فزوني مردمان را اندك مي شمارد و هميشه در نزد ديگران مشغول به سپاسگذاري از خود است ،به ويژه اعمالي را كه هرگز انجام نداده، همواره مردمان را به چيز هايي دعوت ميكند كه از آن خودش نيست ،و به طور مدام بدي هاي ديگران را بازگو مي كند.»
ببخشيد كه اعراب هاي متن عربي رو نذاشتم آخه تايپ عربي خيلي سخته و من هم در حالي اين پست رو دارم مي نويسم كه از خستگي دارم مي ميرم چون ديشب نخوابيدم اما دلم نيومد اين حديثا رو براتون نذارم.
به اميد احياي مكتب اهل بيت عليهم السلام
خاطرات طنز از جبهه:
مثل اين كه اولين بارش بود پا به منطقه عملياتي مي گذاشت. از آن آدم هايي بود كه فكر مي كرد مأمور شده است كه انسانهاي گناهكار، به خصوص عراقي هاي فريب خورده را به راه راست هدايت كرده، كليد بهشت را دستشان بدهد. شده بود مسؤول تبليغات گردان. ديگر از دستش ذله شده بوديم. وقت و بي وقت بلندگوهاي خط اول را به كار مي انداخت و صداي نوحه و مارش عمليات تو آسمان پخش مي شد و عراقي ها مگسي مي شدند و هر چي مهمات داشتند سر ماي بدبخت خالي مي كردند. از رو هم نمي رفت.
تا اين كه انگار طرف مقابل، يعني عراقي ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمايش تكميل شد.
مسؤول تبليغات براي اين كه روي آنها را كم كند، نوار «كربلا، كربلا، ما داريم مي آييم» را گذاشت.
لحظه اي بعد صدايي از بلندگوي عراقي ها پخش شد كه: «آمدي، آمدي، خوش آمدي جانم به قربان شما. قدمت روي چشام. صفا آوردي تو برام!»
تمام بچه ها از خنده ريسه رفتند و مسؤول تبليغات رويش را كم كرد و كاسه كوزه اش را جمع كرد و رفت.»
به نقل از كتاب رفاقت به سبك تانك سايت شهيد آويني
نصفه شب كوفته از راه رسيد ديد تو چادر جا نيست بخوابه. شروع كرد سر و صدا، مگه اينجا جاي خوابه؟ پاشيد نماز شب بخونيد، دعا بخونيد.
ما هم تحت تاثير حرفاش بلند شديم و اجبارا مشغول عبادت شديم، خودش راحت گرفت خوابيد. شهيد بديعي
هشدار ! هشدار ! به خدا سوگند ، چنان پرده پوشي كرده كه پنداري تو را بخشيده است .
حكمت 30 نهج البلاغه
يكي از شبهاتي كه ريشه اش به دهه پاياني حكومت منحوس پهلوي بر مي گردد و متاسفانه پس از انقلاب نيز در دوره دگرانديشان و قايلان به قرائت هاي جديد از دين، دوباره جان گرفت اين است كه گاهي گفته مي شود ما كه فارس زبانيم چه لزومي دارد نمازمان را به زبان عربي بخوانيم؟ مگر زبان فارسي از حمل مفاهيم بلند اوراد و اذكار ديني ناتوان است؟
در نوشتار حاضر پس از جستجو و پرسشهاي فراوان از متخصصين امر كوشيده شده تا به نحو اجمال و مستدل به شبهه ياد شده پاسخ داده شود.
خواندن نماز به صورت عربي و با همان الفاظ و كلماتي كه پيامبر وديگر مسلمانان صدر اسلام مي خواندند ، دلائل مختلفي دارد كه به برخي ازآنها اشاره مي كنيم:
اوّل: تعبدى و توقيفى بودن خواندن نماز به لفظ عربى، به اين معنا كه شريعت اسلام دستور داده كه نماز را به عربى بخوانيم .
با توجه به اين كه روح عبادت بر تسليم و تعبد است ، انساني كه مي خواهد عبادت خدا كند آن چيزي را انجام مي دهد كه خداوند خواسته است. طبق آيات و روايات و سيره پيامبر، نماز به اين شكل واجب شده است، اگر چه انسان مي تواند در غير اوقات نماز، با هر زباني با خداوند سخن گويد.
طبيعي است كه عدم توجه به خواست الهي و عمل كردن هر شخص بنا بر خواست خود ، با روح تعبد و تسليم سازگار نيست.
دوم: جهت ايجاد زبانى مشترك ميان همه پيروان اسلام و فراهم سازى وحدت و پيوند بين المللى دينى.
سوم: قرائت و اذكاري كه در نماز است، به صورت دقيق در هيچ زباني ترجمه ندارد، يعني نمي توان مفاهيمي را كه در اذكار نماز است، به صورت دقيق ترجمه كرد و آن را بيان نمود . چه بسا برخي از كلمات يا جملات، معاني بسياري در خود جاي داده كه با يك يا چند جمله نتوان همه آنها را بيان نمود.(1) به عنوان مثال از سوره حمد نام مىبريم كه هيچ ترجمهاى كه بتواند تمام مفاهيم آن را به زبان ديگر بيان كند، نيست، حتى كلمه الله، هيچ معادلى در زبان ديگر ندارد و چيزي مانند كلمه خدا در زبان فارسى معادل الله نمىباشد.
در ضمن تجربه زندگي نشان داده آنجا كه دستها و سليقههاي انساني در كارهاي مختلف دخالت كرده است ، آن را به صورتهاي مختلف در آورده كه گاهي با اصل و حقيقت فاصله بسيار دارد. در مورد احكام و تكاليف ديني نيز اين مسئله را در اديان ديگر مشاهده مي كنيم كه دست بردن انسانها در احكام و دستورهاي ديني، آنها را به چه وضعي در آورده و گاهي آن را به صورت كلي پاك كرده و از بين برده است.
هشام بن حكم از امام صادق(ع) پرسيد: چرا نماز واجب شد، در حالي كه هم وقت مي گيرد و هم انسان را به زحمت مي اندازد؟ امام فرمود: «پيامبراني آمدند و مردم را به آيين خود دعوت نمودند. عدهاي هم دين آنان را پذيرفتند، امّا با مرگ آن پيامبران، نام و دين و ياد آنها از ميان رفت. خداوند اراده فرمود كه اسلام و نام پيامبر زنده بماند و اين از طريق نماز امكان پذير است»،(2)يعني علاوه بر آن كه نماز به همين شكل ، عبادت پروردگار است، موجب طراوت مكتب و احياي دين است.
پاسخ چهارم:
قرائت نماز به زبان عربي عامل وحدت بخش ميان ملل اسلامي در اقصا نقاط جهان است.
توضيح بيشتر اينكه "وحدت" يكي از اركان امت اسلامي است و آويختن به اين ريسمان و حبل متين خدايي، حقيقت اسلام را از گزند دشمنان و دين ستيزان حفظ مي كند. طبيعي است كه خداوند براي تحقق اين آرمان تدابيري بينديشد كه از جمله آنها، وجود زباني مشترك در ميان همه پيروان اسلام است. اين همان چيزي است كه ما از آن تحت عنوان "حكمت هاي" عربي خواندن نماز ياد كرديم.
يكرنگي برخي از عبادات چون حج، نماز و... براي تحقق همين هدف متعالي است.
درباره اذان نيز چنين است. اگر بنا باشد هر كشوري براي خود اذاني متناسب با زبان خود برگزيند آنگاه چنانچه مسافر بيگانه مسلماني به كشور آنها وارد شود و بخواهند براي انجام فريضه نماز به مسجد برود، به هنگام پخش اذان متوجه نخواهد شد كه اين اذان است يا آواز.
همه ساله صدها هزار مسلمان از نقاط مختلف جهان براي شركت در كنكره عظيم حج، به مكه مشرف مي شوند، تصور كنيد اگر بنا باشد هر كس در نماز جماعت مسجدالحرام به زبان خودش نماز بخواند آنگاه آيا فلسفه حج كه همان همزاد پنداري و وحدت بين المللي مسلمين است، تحقق مي يابد؟ حاشا و كلا!.........
انسان به حكم طبع اولي خود هنگامي كه ميبيند يك فكر و عقيده خاص مورد
قبول نسلهاي گذشته بوده است خودبخود بدون آنكه مجالي به انديشه خود بدهد
آن را ميپذيرد قرآن يادآوري ميكند كه پذيرفتهها و باورهاي گذشتگان را
مادام كه با معيار عقل نسنجيدهايد نپذيريد ، در مقابل باورهاي گذشتگان
استقلال فكري داشته باشيد .
در سوره بقره آيه 170 ميگويد :
« و اذا قيل لهم اتبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما الفينا عليه
آبائنا ا و لو كان آباؤهم لا يعقلون شيئا و لا يهتدون ».
اگر به آنها گفته شود كه از آنچه خدا به وسيله وحي فرود آورده پيروي
كنيد ، ميگويند : خير ، ما همان روشها و سنتها را پيروي ميكنيم كه پدران
گذشته خود را بر آن يافتهايم آيا اگر پدرانشان هيچ چيزي را فهم
نميكردهاند و راهي را نمييافتهاند باز هم از آنها پيروي ميكنند ؟ !
«اين علم يك وقت منتهى به يك فناورى خواهد شد، يك وقت هم نخواهد شد. خود دانش مايهى اقتدار است؛ ثروتآفرين است؛ قدرت نظامىآفرين است؛ قدرت سياسىآفرين است. يك روايتى هست كه ميفرمايد: «العلم سلطان» - علم، قدرت است - «من وجده صال به و من لم يجده صيل عليه».(نهجالبلاغه) يعنى مسئله، دو طرف دارد: اگر علم داشتيد، ميتوانيد سخن برتر را بگوئيد، دست برتر را داشته باشيد - «صال» يعنى اين - اگر نداشتيد، حالت ميانه ندارد؛ «صيل عليه». پس كسى كه علم دارد، او دست برتر را بر روى شما خواهد داشت؛ در مقدرات شما دخالت ميكند؛ در سرنوشت شما دخالت ميكند. گنجينهى معارف اسلامى پر است از اين حرفها. يكى هم ايمان است؛..»
ترس از مرگ، غريزى و طبيعىِ هر موجود جاندار است. از كوچكترين طبقات موجودات زنده مانند حشرات و بلكه از جاندارهاى تك سلّولى گرفته تا بزرگترين و زورمندترين حيوانات مانند فيل و شير همه از مرگ فرار مى كنند؛ آنجا كه مى بينند پاى مرگ در ميان است راه فرار پيش مى گيرند. فكر مرگ و تصور مرگ وحشتناك ترين تصورات است. آدمى از هيچ چيزى به اندازه ي مرگ نمى ترسد بلكه از هر چيز ديگر كه مى ترسد به خاطر مرگ مى ترسد، از آن جهت مى ترسد كه آن چيز موجب مرگ وى گردد. اگر پاى مرگ در ميان نبود، آدمى از چيزى وحشت نداشت.
قويترين مردان جهان آن وقت كه خود را در چنگال مهيب مرگ ديده اند اظهار عجز و ناتوانى كرده اند، كوچك و حقير گشته اند، فكرشان و عقيده شان عوض شده. مأمون خليفه ي مقتدر عباسى آن وقت كه آخرين لحظات عمر خود را طى مى كرد و دانست كه ديگر آفتاب عمرش به لب بام رسيده، دستور داد او را در ميان خيمه گاهها و خرگاههاى سپاهيانش ببرند. شب بود و دشت وسيع از آتشهايى كه نقطه به نقطه از طرف سپاهيان روشن شده بود جلوه ي خاصى داشت. ديد تمام آرزوهايش برباد رفته، اين قدرتها و عزتها نمى تواند سودى به او برساند. با كمال سلطان سنجر سلجوقى در آخرين لحظات زندگى خود اين اشعار را با خود زمزمه مى كرد: سقراط، حكيم الهى و بزرگوار جهان در آخرين لحظات حيات و دم مرگ باز هم دست از افاضه و تعليم بر نمى داشت. حتى در روز آخر و لحظات آخر عمرش كه ساعتى بعد مى بايست جام زهر را بنوشد و شاگردان دورش جمع بودند، همچنان به افاضه و تعليم و بيان اينكه آدمى با مردن تمام نمى شود و بعد از مرگ باقى مى ماند ادامه مى داد. ما شاگردان، عقده گلويمان را گرفته بود ولى به ملاحظه ي استاد كه ما را از گريه منع مى كرد جرأت نمى كرديم صدا به گريه بلند كنيم. بالاخره درس خود را به اتمام رسانيد و سپس جام زهر را با كمال گشاده رويى نوشيد. آرى مرگ تا شكل و صورت عدم و نيستى و فنا دارد آدمى از آن وحشت دارد، زيرا آن چيزى كه وحشتناك است عدم و نيستى است، فنا و زوال است، ولى همينكه تغيير شكل و قيافه داد و به صورت انتقال و جابجا شدن درآمد ديگر وحشتناك نيست، بلكه براى مردان خدا كه جز در راه حق گام برنداشته اند مرگ قيافه اى جذاب و گيرنده دارد. مردان خدا به استقبال مرگ مى روند. هنگامى كه آن ضربت محكم فرق على عليه السلام را مى شكافد، بدون ذره اى تزلزل مثل كسى كه سالها به دنبال مطلوب و محبوبى هست و ناگاه به وصال آن مى رسد، مى گويد: قسم به پروردگار كعبه كه فائز شدم. در بستر مرگ به مردم مى گويد: به خدا قسم كه اين حادثه براى من مكروه و ناگوار نبود، حتى غير مترقّبه هم نبود، بلكه بالاتر، من انتظار اين حادثه را داشتم مانند جوينده اى كه مطلوب خود را مى جويد و مانند كسى كه در شب تار به دنبال چاه آب و سرچشمه اى مى گردد و در آن تاريكى آن را پيدا مى كند [1] نه تنها مرگ و معاينه ي مرگ نتوانست رشته ي افكار و نيات على را پاره كند، بلكه على بن ابيطالب به يگانگى خدا و رسالت پيغمبر گرامى گواهى مى دهد. خدا را شريكى نيست و او محمد را فرستاد تا پرچم هدايت را برافرازد و دين حق را بر بشر عرضه بدارد، هرچند مشركان ناراضى باشند. نماز من و هر عبادت من، زندگى و مردن من همه براى خداوند رب العالمين است. فرزندم حسن! تو را و جميع خاندان و فرزندانم و هركس از امروز تا پايان جهان كه اين نوشته به او مى رسد سفارش مى كنم به تقوا و اينكه كوشش كنيد اسلام را تا دم آخر براى خود حفظ كنيد. همگى به ريسمان الهى چنگ بزنيد و متفرق نشويد. از پيغمبر شنيدم كه «اصلاح ميان مردم از اينكه هميشه نماز بخوانيد و روزه بگيريد بافضيلت تر است و چيزى كه اين امت را هلاك مى كند فساد كردن و دوبهم زدن است. » ملاحظه ي خويشاوندان و ارحام را داشته باشيد كه صله ي رحم حساب خدا را آسان مى كند. خدا را خدا را درباره ي يتيمان، به طور دائم مراقب آنها باشيد. خدا را خدا را در مورد قرآن، نكند ديگران در عمل به قرآن بر شما پيشى بگيرند. خدا را خدا را درباره ي همسايگان كه پيغمبر آنقدر درباره ي آنها توصيه كرد كه گمان كرديم آنها را در ارث هم شريك خواهد ساخت. خدا را خدا را در مورد حج خانه ي خدا، نكند آنجا را خالى بگذاريد. خدا را خدا را درباره ي نماز كه بهترين عمل و عمود دين است. خدا را خدا را در مورد زكات كه خشم الهى را فرو مى نشاند. خدا را خدا را در مورد روزه ي ماه رمضان كه سپر از آتش جهنم است. خدا را خدا را در مورد جهاد با مال و با جان و با زبان، ولى البته جز امام بحق و يا آن كس كه به امر اوست كسى حق جهاد با كفار را ندارد. خدا را خدا را در مورد ذرّيه ي پيغمبر كه مظلوم واقع نشوند. ملاحظه و رعايت آن عده از صحابه را كه بدعتى در دين ايجاد نكرده اند بكنيد. زنان و همچنين بردگان را در نظر داشته باشيد كه پيغمبر درباره ي اينها فرزندانم! شما را وصيت مى كنم به مهربانى با يكديگر و به كمك به يكديگر، و شما را برحذر مى دارم از تفرق و قطع علاقه با يكديگر. هميشه در كارهاى خير و در اقامه ي تقوا معاون يكديگر باشيد، در كارهاى شر يكديگر را يارى نكنيد. باز توصيه مى كنم شما را به تقواى الهى. خداوند شما را حفظ كند و دين پيغمبر را در ميان شما محفوظ بدارد. شما را به خدا مى سپارم [2] بعد از اين بيانات، كلمه ي مباركه يلا اله الاّ اللّٰهرا چندين بار بر زبان آورد تا جان به جان آفرين تسليم كرد و به ملأ اعلى ملحق گشت.
اگر درختى از لحاظ ريشه و تنه سالم بوده باشد و آنگاه به واسطه ي بعضى پيشامدها و در اثر برخى علل و عوامل خارجى ميوه اش از بين برود و يا برگش بريزد و يا شاخه اش قطع شود، سرما شكوفه اش را بزند و يا پرندگان ميوه اش را منقار بزنند و فاسد كنند و نظير اينها، در عين اينكه موجب تأسف است باعث نگرانى نيست، چرا؟ زيرا خود درخت اگر سالم باشد بار ديگر برگ و شكوفه خواهد داد، ميوه خواهد داد، از نو جوانه خواهد زد و سايه خواهد انداخت. در اين گونه مواقع است كه آدمى به خود حق مى دهد كه خود را تسلّى داده و بگويد: سر خود درخت سلامت باشد.
وجود آدمى نيز مانند يك درخت بارده و ثمربخش است؛ اگر سالم و بى عيب باشد خرّم و بانشاط است، ميوه ها و شكوفه ها مى دهد، بر سرها سايه مى افكند، رهگذران در سايه اش از رنج آفتاب مى آسايند، مانند همان درخت انواع حوادث و پيشامدها ممكن است داشته باشد، ممكن است كودكان به او سنگ بپراكنند. آدمى سالها زحمت مى كشد و رنج مى برد و دسترنجى تهيه مى نمايد. بعد در اثر حوادثى آن دسترنج از دستش مى رود، سرماى فقر او را بى برگ و نوا مى سازد. متاع دنيا، ربوده شدن و سوختن و غرق شدن و هزاران آفت ديگر دارد. در عين اينكه اين در قرآن كريم اين تعبير زياد آمده كه خسران و بدبختى آنجاست كه آدمى در ناحيه ي معنى و روح ببازد؛ باختن اثرات و ثمرات زندگى چندان اهميت ندارد. زندگى اگر باشد، هميشه اثرات و ثمرات دارد، ولى خداى ناخواسته اگر آدمى مثلاً اميد و رجاى خود را ببازد و از دست بدهد اهميت فوق العاده دارد. بالاتر از آن، هنگامى است كه ايمان و معرفت خود را ببازد، زيرا ايمان است كه منبع اميد و رجاست، ايمان است كه توكل و اعتماد و اميدوارى مى آورد. آدم با ايمان هيچ وقت خودش را تك و بى مددكار و بى غمخوار نمى بيند، هميشه در نماز مى گويد: خدايا تو را مى پرستيم و از تو مدد مى خواهيم. آدم مؤمن مى گويد: خدايا ما به تو توكل كرده ايم و به سوى تو بازگشت كرده ايم. آدم با ايمان فرضاً در اثر پيشامدهاى روزگار صدمات و لطماتى ببيند، چندان نگرانى ندارد. در مورد اين افراد و اشخاص بايد گفت: سر ايمان و عقيده و روحيه ي آنها سلامت باشد. قرآن كريم خطاب به رسول اكرم مى فرمايد: بگو من هم مانند شما بشرى هستم، مثل شما خواب و خوراك و احتياجات دارم، مثل شما ميل و فكر و آرزو دارم، آنچه نوع بشر بايد داشته باشد من دارم، با اين فرق كه به من وحى مى رسد كه خداى شما و معبود شما يگانه است. بنابراين هركس كه اميد لقاى پروردگار خود را آدمى در ناحيه ي آرزو هيچ گونه محدوديتى ندارد. گاهى آرزوى امر محال مى كند، مثلاً حادثه اى در گذشته واقع شده و با يك كيفيت مخصوص واقع شده و آدمى آرزو مى كند كه اى كاش واقع نشده بود و يا آنكه آرزو مى كند كه اى كاش آن حادثه به فلان كيفيت واقع شده بود؛ آرزو مى كند كه ايام جوانى برگردد، آرزو مى كند كه برادر و فاميل فلان شخص باشد. هيچ كدام از اينها واقع شدنى نيست؛ چيزى كه در گذشته واقع شده ممكن نيست نابود شود و چيزى ديگر جاى آن را بگيرد. در عين حال جلو آرزو را نمى شود گرفت. از همين جا مى توان فهميد كه آرزو در ذات خود منطق و قاعده ندارد؛ يعنى تابع منطق و قاعده ي عمل نيست، تابع قوانين عقل و فكر نيست و به همين دليل لازم است اصلاح شود و تحت نظم و قاعده درآيد. آرزوهاى بى نظم و قاعده همانهاست كه در زبان دين «آمال شيطانى» ناميده شده، همانهاست كه آدمى را مى فريبد و وقت و عمر او را تباه مى سازد؛ نيروى خيال و فكر او را، وقت و فرصت او را بيهوده صرف مى كند؛ عيناً باز مانند همان درخت كه مثال زديم: درخت احتياج به باغبان دارد اما نه تنها براى اينكه به او آب برساند و مواظبت كند كه آفت به او نرسد، علاوه بر اينها وجود باغبان براى اصلاح و زدن شاخه هاى زيادى ضرورت دارد، همان شاخه هاى زيادى كه بى جهت نيروى حياتى درخت را مصرف مى كند. آرزوهاى باطل و بى ثمر هم در وجود انسان مثل همان شاخه ي زيادى است؛ اين شاخه ها كه زده شود، بهتر اميدهاى واقعى و عملى قوّت و وسعت مى گيرد. لهذا اگر بشر بخواهد در ناحيه ي اميدهاى صادق و واقعى خود موفقيت پيدا كند و در آن ناحيه خود را رشد و نمو دهد، چاره اى ندارد از اينكه با آرزوهاى كاذب و خيالات واهى شيطانى مبارزه نمايد كه آنها جز غرور و فريب چيزى نيست. قرآن كريم مى فرمايد: شيطان وعده ها مى دهد و آرزوهايى را در مردمى برمى انگيزد، اما آن آرزوها اميدهاى صادق و واقعى نيست، فقط غرور است و فريب [2]
قرآن كريم مى فرمايد:
اگر پاك و پرهيزكار بوده باشيد خداوند به شما روشن بينى مى دهد و بر بصيرت شما مى افزايد [1] كتاب مقدس ما قرآن به موجب اين آيه و آيه هاى ديگرى صريحاً بين تقوا و پرهيزكارى از يك طرف و روشن بينى و افزايش نور بصيرت از طرف ديگر رابطه ي مستقيم قائل است؛ يعنى به هر اندازه آدمى پاكتر و پرهيزكارتر و بى غرض و مرض تر و در مقابل حقايق تسليم تر باشد، نورافكن عقل و فكرش روشن تر و نافذتر است. در حديث معروفى آمده است كه: از فراست مرد با ايمان در حذر باشيد كه او با نور خدا مى نگرد.
مقصود اين است كه مرد با ايمان به موجب ايمانى كه دارد همواره دل و روح خويش را از آلايشها پاك نگه مى دارد و نمى گذارد آينه ي روحش با غبار حسادت و كينه توزى و خودخواهى و عناد و لجوج و تعصب مكدّر شود و براى عقل كه نور خداست حجابى و پرده اى پديد آيد و لهذا از اين نور خدايى حداكثر استفاده را مى برد و بى پرده حقايق را مشاهده مى نمايد.
بين دل كه كانون احساسات و عواطف است و عقل كه كانون مشاعر و ادراكات است ارتباط و پيوستگى برقرار است. از دل محبت و آرزو و ميل و عاطفه برمى خيزد و از عقل فكر و منطق و استدلال و استنتاج سر مى زند. اگر بخواهيم عقل را در كار فكر و منطق و استدلال و استنتاج آزاد بگذاريم بايد ميلها و عواطف نيك و بد خود را تحت نظر بگيريم. اگر بر ما طمع و حرص حكومت كند، اگر اسير عناد و لجاج و تعصب باشيم، اگر گرفتار عقده ي حسادت و كينه توزى باشيم و اين آتشها در وجود ما شعله ور باشد، بايد بدانيم كه از اين آتشها كه هيزمش جز وجود ما و سلامت خود ما و اعصاب و قلب و اعضاى خود ما چيزى نيست دودهاى تيره برمى خيزد و فضاى روح ما را تيره و تار مى كند. وقتى كه تيرگى فضاى روح را گرفت، چشم عقل نمى تواند ببيند. على عليه السلام مى فرمايد:
بيشتر زمين خوردن هاى پهلوان عقل همانا در فضاى حكومت طمعهاست [2] و نيز على عليه السلام مى فرمايد:
خودبينى و بزرگ بينى انسان نسبت به خود (كه از آن به «عُجب» تعبير مى شود) يكى از حاسدان عقل و خرد اوست [3] شاعر عرب مى گويد:
دو چيز است كه از يك پستان شير خورده اند و آندو تقوا و حكمت است، و دو چيز است كه اهل يك شهر و ديار محسوب مى شوند و آندو ثروت و سركشى است.
شاعر فارسى زبان ما مى گويد:
در قرآن كريم اين تعبير زياد آمده كه «بر دلها قفلها زده شده است. » و يا اينكه «گوش هست و شنوايى نيست، و چشم هست و بينايى نيست» . درباره ي عده اى از مردم مى فرمايد: «كران و لالان و كوران اند و اميدى به بازگشت آنها نيست» . واقعاً هم همين طور است كه آدمى در اثر يك نوع بيماريهاى روانى و اخلاقى قوّه ي تميز و ادراك خود را از دست مى دهد، از حوادث جهان عبرت نمى گيرد، در مكتب زندگى - كه پر است از تجربه و پند و اندرز- درسى فرا نمى گيرد. مدرسه ي روزگار آموزنده ترين مدارس است. تاريخ جهان و سرگذشت جهانيان و نشيب و فرازهايى كه براى افراد و ملتها همواره پيش آمده و پيش مى آيد، بهترين معلم است. رمز سعادت در كيفيت استفاده و بهره اى است كه انسان از آموزشهاى تكوين مى برد.
على عليه السلام فرزند بزرگوار خود حسن بن على را اكيداً توصيه مى كند كه در تاريخ گذشتگان فكر كن و آثار آنها را مطالعه نما، و مى فرمايد: من خودم هرچند در آن زمانها نبوده ام و از نزديك شاهد وقايع آنها و زير و رو شدن اوضاع آنها نبوده ام ولى در تاريخ زندگانى آنها سير و مطالعه كرده ام، رمز كار آنها و نشيب و فرازهاى زندگانى آنها را به دست آورده ام، حالا مثل اين است كه همراه آنها بوده ام چون اطلاعات كافى در اين زمينه دارم و بلكه مثل اين است كه از اول دنيا تا امروز زنده بوده ام و همراه همه ي آنها بوده ام، تجربه هاى فراوان آموخته ام، درسهاى زيادى ياد گرفته ام، اكنون گنجينه اى هستم از تجربه ها و حكمتها كه به صورت پند و اندرز براى تو و ديگران بيان مى كنم.
يك تجربه در جلو چشم صدها نفر واقع مى شود، ولى آيا همه ي آنها به يك نحو از آن تجربه استفاده مى كنند؟ البته نه. استفاده ي هركدام بستگى دارد به دو چيز: يكى
ميزان عقل و علم و هوش و ذكاوت هركدام از آنها، و ديگرى ميزان صفا و خلوص نيت و طهارت و پاكى روح آنها. قرآن كريم مى فرمايد: كسانى كه در راه ما (يعنى در راه رسيدن به حقيقت و خير و سعادت) مجاهده كنند و از روى صدق گام بردارند، ما روى عنايت و لطف عميمى كه داريم كه به هر مستعدى به اندازه ي استعدادش فيض و رحمت مى رسانيم، او را هدايت و راهنمايى مى كنيم، به او روشنى و بصيرت مى دهيم كه بهتر ببيند و بهتر درك كند و بهتر قضاوت كند. در آيه ي ديگر مى فرمايد:
آيا آن كس كه روحى مرده داشت و ما او را زنده ساختيم و نورى به او داديم كه با آن نور در ميان مردم حركت كند و معاشرت نمايد، با آن نور با مردم برخورد كند، با آن نور روابط اجتماعى خود را با ديگران تحت نظر بگيرد، آيا اينچنين آدم روشن با آن كسى كه عناد و لجاج و ساير صفات رذيله او را تيره و تاريك كرده است و در تاريكى گام بر مى دارد، در ميان شك و حيرت و ترديد و اضطراب گرفتار است و راه بيرون شدن را نمى داند، آيا اين دو نفر مساوى با يكديگرند؟ .
اين است كه بزرگان و پيشوايان دين و اخلاق گفته اند تا انسان روشن بين نباشد، راه سعادت خويش را پيدا نمى كند و تا دودهاى آتش حسد و كينه و خودپرستى و تكبر و ديوصفتى و ساير صفات رذيله را از بين نبرد، نورافكن عقلش نمى تواند راه را بر او روشن كند.