موضوعات مطالب
آرشيو مطالب
صفحه ها
آمار و امكانات
دنیای بی امام
پیوندها
سایر امکانات
پيامبر صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏ آله : اگر بنده ارزش ماه رمضان را بداند، آرزو مى كند كه سراسر سال، رمضان باشد
دلنوشته اي از شهيد صياد شيرازي

 

بسم‌ الله الرحمن الرحيم

 

فان مع العسر يسراً، ان مع العسر يسرا

 

پروردگارا تو خود گواهي بر من چه مي‌گذرد.

 

تو خود اين معرفت را به من عنايت كردي كه آسانيهاي بعد از سختيها را در ظرف دورة فاني زندگي خود در دنيا نپندارم، بلكه براي رسيدن به موهبت بزرگ تو كه همانا «آرامش در سكينت قلبي» است، اين گونه تصور كنم كه دنياي فاني حادثه و ماجرايي است سخت و طاقت‌فرسا و ما انسانهاي ناتوان بايستي مهياي گذشتن و عبور كردن از اين ورطة هولناك باشيم.

 

اينكه گاهي اوقات به صورت مقطعي پس از سختي، آساني ظاهر مي‌گردد، از يك طرف آزمايشي است كه خداوند از ما مي‌كند تا معلوم گردد مدعيان دين و آيين خدا چه كسان‌اند. (... و لما يعلم الله الذين جاهدوا...) و از طرفي، لطف و مرحمت خداست بر اينكه در حركت در راهش نبريم...)

 

از دلنوشته‌هاي امير شهيد صياد شيرازي

 

 

 

 

 

 

 


برچسب :
نوشته شده در توسط 52560355240585 | لينك ثابت | (0) نظر
مناجات و آرزوي يك شهيد

خدايا تو خود شاهد و ناظري، بودي كه من مدت‌ها انتظار چنين روزي را مي‌كشيدم كه شهد گواراي شهادت نصيبم گردد؛ چرا كه تو خود آن را فوز عظيم دانسته‌اي. خدايا چه روزها و چه شب‌ها كه مستانه از تو درخواست مي‌كردم كه قطره‌اي از اقيانوس بي‌كران و بي‌منتهاي رحمت خود را شامل حالم كرده و مرا به مقام والا و گرانبهاي شهادت واصل گرداني خدايا عاشق در برابر معشوق آن حد عشق مي‌ورزد تا كه بميرد من هم آنقدر عاشق تو هستم كه مي‌خواهم در راه تو تكه‌تكه شوم.

شهيد رحيم رضايي گرجاني


برچسب :
نوشته شده در توسط 52560355240585 | لينك ثابت | (0) نظر
كمي با شهيد آويني

هر كس مي‌خواهد ما را بشناسد داستان كربلا را بخواند...

 

خون حسين(ع) و اصحابش كهكشاني است كه بر آسمان دنيا، راه قبله را مي‌نماياند... اگر نبود خون حسين، جوشيدن سرد مي‌شد و ديگر در آفاق جاودانه شب، نشاني از نور باقي نمي‌ماند... حسين سرچشمه خورشيد است... و بدان كه سينه تو نيز آسمان لايتناهي است با قلبي كه در آن خورشيد مي‌جوشد، و گوش كن كه چه خوش ترنْمي ‌دارد در تپيدن: «حسين، حسين، حسين...» آن شراب طهور كه شنيده‌اي بهشتيان را مي‌خورانند، ميكده‌اش كربلاست و خراباتيانش اين مستان‌اند، كه اين چنين بي‌سر و دست و پا افتاده‌اند... آن شراب طهور را كه شنيده‌اي تنها به تشنگان راز مي‌نوشانند. ساقي‌اش حسين است: حسين از دست يار مي‌نوشد و ما از دست حسين. عالم همه در طواف عشق است و دايره‌دار اين طواف، حسين است: اينجا در كربلا، در سرچشمه جاذبه‌اي كه عالم را بر محور عشق نظام داده است. شيطان اكنون درگير و دار آخرين نبرد خويش با سپاه عشق است و امروز در كربلاست كه شمشير شيطان از خون شكست مي‌خورد: از خون عاشق، خون شهيد.

ما همه افق‌هاي معنوي انسانيت را در شهدا تجربه كرده‌ايم. ما ايثار را ديديم كه چگونه تمثّل مي‌يابد، عشق را هم، اميد را هم شجاعت را هم و... همه آنچه را كه ديگران جز در مقام لفظ نشنيده‌اند، ما به چشم ديديم... آنچه را كه عرفاي دلسوخته حتي بر سر دار نيافتند، ما در شب‌هاي عمليات آزموديم. ما عرش را ديديم، پندار ما اين است كه ما مانده‌ايم و شهدا رفته‌اند، اما حقيقت آن است كه زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده‌اند... تو بگو كيست كه زنده‌تر است. شهيد سيد عبدالرضا موسوي يا من و تو؟ كيست كه زنده‌تر است؟ تو بگو كه آيا اين تصاوير واقعي‌ترند يا روزهايي كه من و تو واماندگان از قافله عشق يكي پس از ديگري مي‌گذرانيم؟ 

زندگي زيباست، اما شهادت از آن زيباتر است. سلامت تن زيباست، اما پرندة عشق تن را قفسي مي‌بيند كه در باغ نهاده باشند... راز خون را جز شهدا در نمي‌يابند. گردش خون در رگ‌هاي زندگي شيرين است، اما ريختن آن در پاي محبوب، شيرين‌تر است و نگو شيرين‌تر، بگو بسيار شيرين‌تر است. راز خون در آنجاست كه همه حيات به خون وابسته است. 

شهادت جانماية انقلاب اسلامي است و قوام و حيات نهضت ما در خون شهيد است. رمز آنكه سيدالشهدا(ع) را خون خدا مي‌خوانند، در همين جاست... 

اينها فرزندان قرن پانزدهم هجري قمري هستند؛ هم آنان كه كرة زمين قرن‌هاست انتظار آنان را مي‌كشد تا بر خاك مبتلاي اين سياره قدم گذارند و عصر ظلمت و بي‌خبري جاهليت ثاني را به پايان برسانند. 

عصر بعثت ديگرباره انسان آغاز شده است و اينان، اين رزمندگان، مناديان انسان تازه‌اي هستند كه متولد خواهد شد: انساني كه خداوند توبه‌اش را پذيرفته و بار ديگر او را برگزيده است... بگذار آمريكا با مانورهاي «ستاره دريايي» و «جنگ ستاره‌ها» خوش باشد؛ دريا، دل مطمئن اين بچه‌هاست و ستاره‌ها نور از ايمان اين بچه مسجدي‌ها مي‌گيرند.

صحراي كربلا به وسعت تاريخ است و كار به يك «ياليتني كنت معكم» ختم نمي‌شود. اگر مرد ميدان صداقتي، نيك در خويش بنگر كه تو را نيز با مرگ انسي اين‌گونه است يا خير!... آنان را كه از مرگ مي‌ترسند از كربلا مي‌رانند... و مگر نه آنكه گردن‌ها را باريك آفريده‌اند تا در مقتل كربلاي عشق آسان‌تر بريده شوند؟ و مگر نه آنكه از پسر آدم عهدي ازلي ستانده‌اند كه حسين را از سر خويش بيشتر دوست داشته باشند؟

هر كس مي‌خواهد ما را بشناسد داستان كربلا را بخواند. اگر چه خواندن داستان را سودي نيست، اگر دل كربلايي نباشد. از باب استعاره نيست اگر عاشورا را قلب تاريخ گفته‌اند. زمان هر سال در محرم تجديد مي‌شود و حيات انسان هر بار در سيدالشهدا(ع) حُب حسين(ع) سرّالاسرار شهداست. 

فاين تذهبون؟ اگر صراط مستقيم مي‌جويي بيا، از اين مستقيم‌تر راهي وجود ندارد: حُبّ حسين(ع). آري كربلا از زمان و مكان بيرون است و اگر تو مي‌خواهي كه به كربلا برسي، بايد از خود و بستگي‌هايت از سنگيني‌ها و ماندن‌ها گذر كني... از عاشوراي سال 61 هجري قمري، ديگر زمان از عاشورا نگذشته است و همة روزها عاشوراست. زمان بر امتحان من و تو مي‌گردد تا ببيند كه چون صداي هَل مِن ناصرِ امام عشق برخيزد، چه مي‌كنيم؟... شريان قيام ما نيز به قلب عاشورا مي‌رسد و اين چنين ما هرگز از جنگ خسته نخواهيم شد... آماده باشيد كه وقت رفتن است. هر شهيد كربلايي دارد... و كربلا را تو مپندار كه شهري است ميان شهرها و نامي است در ميان نام‌ها، نه! كربلا حرم حق است و هيچ كس را جز ياران امام حسين(ع) راهي به سوي حقيقتي نيست... هر شهيد كربلايي دارد... و براي ما كربلا پيش از آنكه يك شهر باشد يك افق است. يك منظر معنوي است كه آن را به تعداد شهدايمان فتح كرده‌ايم، نه يك بار، نه دوبار، به تعداد شهدايمان... هر شهيد كربلايي دارد كه خاك آن كربلا تشنة خون اوست و زمان، انتظار مي‌كشد تا پاي آن شهيد بدان كربلا رسد و آنگاه... خون شهيد جاذبة خاك را خواهد شكست و ظلمت را خواهد دريد و معبري از نور خواهد گشود و روحش را به آن سفري خواهد برد كه براي پيمودن آن هيچ راهي جز شهادت وجود ندارد... سر مبارك امام عشق بر بالاي ني، رمزي است بين خدا و عشاق... يعني اين است بهاي ديدار... .

 

شهيد سيد مرتضي آويني


برچسب :
نوشته شده در توسط 52560355240585 | لينك ثابت | (0) نظر
الله بنده‌سي!(حميد باكري)

متولد مياندوآب بود. فارغ التحصيل رشتة مهندسي مكانيك. شهردار اروميه و اين آخري­ها شده بود فرمانده لشكر 31  عاشورا. معروف شده بود. ديگر كسي نبود كه مهدي باكري را نشناسد.

مرتب مي­رفت به محله­هاي پايين شهر، مثل علي­آباد و حسين­آباد و كوچه­هاي خاكي و گلي­ آن را آسفالت مي­كرد. مي­نشست با كارگرها چاي مي­خورد، غذا مي­خورد، حرف مي­زد، شوخي مي­كرد، تا كارها سريع­تر و با رغبت­تر انجام شود. اصلاً هم بلد نبود رياست كند. اما اداره كردن چرا. نه منشي داشت و نه اجازه مي‌داد نفسش بلندپروازي كند. در اتاقش هم هميشه باز بود.

فكر كردم از خودمان­ است. يكي بهش گفت: «آره. اون بيل رو بردار بيار از اينجا مشغول شو!» رفت بيل را برداشت و شروع كرد به كار. دو سه نفر آمدند. گفتند: «آقاي شهردار! شما چرا؟» گفت: «من و اونها نداره. كار نبايد زمين بمونه.» بيل مي‌زد عينهو كارگرها. عريق مي‌ريخت عينهو كارگرها!

برادرم هردومان را خوب مي­شناخت. آمد به من گفت: «زندگي كردن با مهدي خيلي سخته‌ها، صفيه.» گفتم: «مي­دونم.» گفت: «مطمئني پشيمان نمي­شوي؟» با اطمينان كامل گفتم: «بله.» شايد فكر مهريه هم از همين­جا توي ذهنم شكل گرفت كه بايد ساده باشد. آن قدر ساده كه هيچ كس نتواند فكرش را بكند. مهدي هم به همين فكر مي­كرد. وقتي گفت: «يك جلد كلام­الله و يك قبضه كلت» شادي در چشم­هاي هردومان و در سكوتي كه پيش آمد، موج ­زد.

رفتم گفتم: «ممكن است حميد جا بمونه، بذار برن بيارنش!» گفت: «حميد ديگه شهيد شده، بايد بمونه. اون جواني بايد برگرده كه زخمي شده و مي‌تونه زنده بمونه، هر موقع شهداي ديگه رو آورديد عقب، اون وقت حميد رو هم بياريد!» دستوره، دستور، رياست بلد نبود، اما اداره مي‌كرد.

دست آخر متوسل شدند به احمد كاظمي كه رابطه­اش با مهدي نزديك­تر بود. من وسط بودم و پيام­ها را مي­شنيدم. احمد گفت: «مهدي كجايي؟» مهدي گفت: «اگر بدوني، اگر بدوني كجا نشستم و پيش كي­ها نشستم.» احمد ­گفت: «پاشو بيا مهدي!» مهدي مي‌گفت: «اگر بدوني دارم چه چيزها مي­بينم.» احمد گفت: «مي‌دونم، مي‌دونم. ولي دليل نميشه كه بلند نشي بيايي.» مهدي گفت: «اگر اين چيزها را كه من مي­بينم تو هم مي­ديدي، يه لحظه اونجا نمي­موندي.» احمد ­گفت: «يعني نمي­خواهي بلند...» مهدي مي­گفت: «احمد! پاشو بيا! بيا اينجا تا هميشه با هم باشيم.» احمد گفت: «فعلاً خداحافظ.» شايد ربع ساعت بيشتر طول نكشيد كه ديدم احمد كاظمي آمد، از همانجايي كه اسكله بود. رفتم گفتم: «كجا؟» گفت: «مي­خوام برم پيش مهدي.» گفتم: «از اينجا نه! بيا از اين­ور با هم بريم!» گفت: «مگه جاي ديگه هم اسكله هست؟» گفتم: «بيا حالا! ...» كشيدم بُردمش يك جاي امن نشاندمش. گفت: «چي شده، مطمئني؟ چرا نمي­ذاري برم پيش مهدي؟» سعي كردم خودم را كنترل كنم. به كيسه­اي نگاه كردم و گفتم: «ديگه لازم نيست.» احمد همانجا زانو زد و بغضش تركيد.

25 بهمن 63 بود. هورالعظيم، كنار دجله... . يادش به خير، تكيه كلامش بود: الله بنده‌سي؛ بنده خدا...!

 

باهمة لحن خوش‌آوايي‌ام
دربه‌در كوچة تنهايي‌ام
اي دو سه تا كوچه زما دورتر
نغمة تو از همه پرشورتر
كاش كه اين فاصله را كم كني
محنت اين قافله را كم كني
كاش كه همساية ما مي‌شدي
ماية آساية ما مي‌شدي
هر كه به ديدار تو نائل شود
يك‌شبه حلّال مسائل شود
دوش مرا حال خوشي دست داد
سينة ما را عطشي دست داد
نام تو بردم، لبم آتش گرفت
شعله به دامان سياوش گرفت
نام تو آرامش جان من است
نامة تو خطّ امان من است
اي نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمت‌زده يك شب بتاب
پرده برانداز ز چشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
اي نفست يار و مددكار ما
كي و كجا وعدة ديدار ما

زنده‌ياد محمدرضا آغاسي

 

 

چه روزها كه يك به يك غروب شد، نيامدي
چه اشكـ‌ها كه در گلـو رسوب شد، نيامدي

خليل آتشين سخن، تبر به دوش بت‌شكن
خداي ما دوباره سنگ و چوب شد، نيامدي

براي ما كه خسته‌ايم و دل‌شكسته‌ايم نه
ولي بـراي عـده‌اي چـه خـوب شد نيامدي

تمـام طـول هـفتـه را در انـتـظار جـمـعـه‌ايم
دوبـاره صـبــح، ظـهــر، نه، غــروب شد، نيامدي

مهدي جهان‌دار

 

 

 

اي ناگهان تر از همه اتفاق ها

پايان خوب قصه تلخ فراق ها

يكجا ز شوق آمدنت باز مي شوند
درهاي نيمه باز تمام اتاق ها
يك لحظه بي حمايت تو اي ستون عشق
سر باز مي كنند ترك ها به طاق ها
بي دستگيري ات به كجا راه مي برم
دراين مسير پر شده از باتلاق ها
بازآ بهار من كه به نوبت نشسته اند
در انتظار مرگ درختان اجاق ها
اي وارث شكوه اساطير جلوه كن
تا كم شود ابهت پر طمطراق‌ها

مهدي عابدي

 

 

 

 

باد زبان‌ نفهم غضب‌آلود

با بيد سر به زير چه خواهد كرد

آن روزها رديف صنوبرها

در گيجگاه جاده اميدي بود

فردا كه رد هيچ درختي نيست

گمگشته مسير چه خواهد كرد

فانوس‌هاي سرخ تركخورده

در باغ مه گرفته تماشايي است

با اين چراغ‌هاي انارينه

باغ بهانه‌گير چه خواهد كرد

اين تكه سنگ از همه جا مانده

بيهوده در مدار نمي‌چرخد

گيرم هزار سال ديگر اما

با روز ناگزير چه خواهد كرد

اين جمعه هم دعاي سماتم را

در غربت نبود تو مي‌خوانم

تو نيستي و شاعر دردآلود

با اين غم خطير چه خواهد كرد

خديجه رحيمي

 

 

 

كمربندهاتان را ببنديد!

ما هدفمان پياده كردن اهداف بين‌الملل اسلامي در جهان فقر و گرسنگي است. ما مي‌گوييم تا شرك و كفر هست، مبارزه هست و تا مبارزه هست، ما هستيم. ما بر سر شهر و مملكت با كسي دعوا نداريم. ما تصميم داريم پرچم «لا اله الاالله» را بر قلل رفيع كرامت و بزرگواري به اهتزاز درآوريم. پس اي فرزندان ارتشي و سپاهي و بسيجي‌ام! و اي نيروهاي مردمي! هرگز از دست دادن موضعي را با تأثر و گرفتن مكاني را. با غرور و شادي بيان نكنيد كه اينها در برابر هدف شما به قدري ناچيزند كه تمامي دنيا در مقايسه با آخرت.

پدران و مادران و همسران و خويشاوندان شهدا، اسرا، مفقودين و معلولين ما توجه داشته باشند كه هيچ چيزي از آنچه فرزندان آنان به دست آورده‌اند كم نشده است. فرزندان شما در كنار پيامبر اكرم(ص) و ائمه اطهارند. پيروزي و شكست بر آنان فرقي ندارد. امروز، روز هدايت نسل‌هاي آينده است. كمربندهاتان را ببنديد كه هيچ چيز تغيير نكرده است.

امروز، روزي است كه خدا اين‌گونه خواسته است و ديروز خدا آن‌گونه خواسته بود و فردا ان‌شاءالله روز پيروزي جنود حق خواهد بود. ولي خواست خدا هر چه هست، ما در مقابل آن خاضع‌ايم و ما تابع امر خداييم و به همين دليل طالب شهادتيم و تنها به همين دليل است كه زير بار ذلت و بندگي غير خدا نمي‌رويم.

 

 

عده‌اي هنوز منتظرند

وقتى جنگ تحميلى شروع شد، مردمِ ما مشغول كارهايشان بودند. تا احساس تهديد شد، جوان از دانشگاه، از بازار، از كارخانه، از روستا، از شهر، از داخلِ زندگي‌هاى راحت، بيرون آمد و به استقبال خطر رفت، براى دفاع از هويت خود؛ «فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر»؛ عده‏اى شهيد شدند، عده‏اى جانباز شدند، اكثريت عظيمى هم هنوز هستند ـ توى صحنه‏اند ـ و روزبه‏روز بيشتر مى‏شوند.

من گفته‏ام، تأكيد مى‏كنم بر اين معنا و با يقين اين را عرض مى‏كنم كه: جوانِ امروز ـ جوانِ نسل سوم ـ در آمادگى خود و شجاعت خود و غيرت خود براى دفاع از هويت دينى و انقلابى خود، از جوانِ نسل اول ـ كه در دورة جنگ تحميلى و دفاع مقدس حضور داشت ـ هيچ كمتر نيست، شايد هم جلوتر است. اين است حقيقت آن انقلابى كه جوشيدة از ايمان‌هاى مردم و اعتقاد مردم و خواست حقيقى مردم است.

مقام معظم رهبري، 29/11/1385

 

 


برچسب :
نوشته شده در توسط 52560355240585 | لينك ثابت | (0) نظر

X